آموزش و هوش و سرگرمی

دراین سایت هرهفته اطلاعات جدیدی یاد می گیرید ومسئله های جالبی حل میکنید

دراین سایت هرهفته اطلاعات جدیدی یاد می گیرید ومسئله های جالبی حل میکنید

شعر

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ

 نکنم دراز هرگز به هوای باده دستی

چو جمال یار باشد نه نکوست می پرستی

که مدام مست مستم من از آن می الستی

«همه عمر بر ندارم سر از آن خمار مستی»

«که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی»

ز تو کام دل بر آید چو به دست فرصت افتد

به بهشت ماند آن شب که مجال صحبت افتد

اثری ز غم نماند چه زوال محنت افتد

«تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد»

«دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی»

شده دل اسیر چاه غم عشق تو چو بیژن

بگشا کمند زلفت به مثابه ی تهمتن

به رهائیش قدم نه تو شبی به کلبه ی من

«چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن»

«تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی»

ز سُم سمند عشقت، شده است پیکرم لِه

نتوان برم شکایت ز تو در بَر که و مِهْ

به سؤال پر نیازم تو ز مهر پاسخی ده

«نظری به دوستان کن که هزار باز ازآن به»

«که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی»

که رساند این پیامم بر یار مه لقا را

که جوانیم تلف شد، برَهِ غمت نگارا

ز چه ای بهار خوبی بـپـسـندی این جفا را

«دل دردمند مارا که اسیر توست یارا»

«به وصال مرحمی نه، چو به انتظار خستی»

مگرت بجای دل هست، به سینه سنگ خارا

که در او نه رحم باشد، نه جوی بود مدارا

به جفات خو گرفته، دل مستمند یارا

«برو ای فقیه دانا به خدای بخش مارا»

«تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی»

بگذشتی از مقابل چه مه ای بلند بالا

حرکات جمله موزون سکنات جمله زیبا

به حقیقت این چنینی تو و یا کنی به عمدا

«نه عجب که پشت دشمن شکنی به روز هیجا»

«تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی»

نکشم ز دامنت دست، که رسم عهد باشد

که همیشه کودک دل به هوای مهد باشد

نه رواست حرف تلخی ز لبی که شهد باشد

«چه زمام بخت دولت نه به دست جهد باشد»

«چه کنند اگر زبونی نکنند و زیر دستی»

همه گل رخان ندانند طریق دوستداری

پی آن مگیر هرگز که ز مهر بوده عاری

چو بر آن سری که یک روز گلی به دست آری

«دل هوشمند باید که به دلبری سپاری»

«که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی»

نه به طاهری بماند علم فراق یاران

که مدام صبح باشد، ز برای شام تاران

چو زمانه گاه خشک است و گهیست فصل باران

«گله از فراق یاران و جفای روزگاران»

«نه طریق توست سعدی کم خویش گیرو رستی»

محمد طاهری طاهری.                                                

 «

 «جوش مستی»

باز با افسونگریهای دل زیبا پرستم

از شراب شعر چشمان تو امشب مست مستم

سرو باغ شعرم اما باهمه گردن فرازی

پیش سرو قامت بالا بلندت باز پستم

جزر ومدی در نگاهت هست در شبهای مهتاب

میدهد این جلوه های شعر و مستی کار دستم

این دو بیتی های لبهایت چه مستی داشت کز پی

یک سبو شعر تر خیام گشته ناز شستم

فالی از فنجان چشمانت گرفتم حافظم گفت

در سر کوی تو از پای طلب من کی نشستم

وامق این دیوانگی های تو پایانی ندارد

کاش آن پیمانه را در جوش مستی می شکستم

حسن علیزاده متخلص به « وامق»

 «دوکوچه پائینی»>>

به رنگ ناب ترین خاطرات شیرینی

شبیه پاک ترین لحظه های دیرینی

به بوی خنده ی تو نشئه می شود چشمم

تو مثل مستی یک باغ ، مثل نسرینی

به روی پهنه ی رؤیای آسمانی من

تو با شکوه ترین خوشه های پروینی

غروب، مرگ، شکستن،سکوت، تنهایی

برای هر چه که درد است باز تسکینی

مگیر چهره زمن چون برای من تو هنوز

عزیز دخترک آ ن دو کوچه پایینی

بیا دوباره بیا تا برای هم پوشیم

لباس ساده ی آن روزهای خوشبینی

دکتر غلامرضا فتحی>>

: «یادت به خیر»>>

یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود

مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود

یادت به خیر ای که سرا پا وجود تو

همچون فرشتگان خدا روح ناب بود

یادت به خیر باد، که با ماه روی تو

این تیره آسمان دلم پر شهاب بود

میریخت قطره قطره محبت ز چشم تو

احساست از سلاله ی تُرد حباب بود

وقتی که بامداد جدایی فرا رسید

قلبم هنوز روی دلت گرم خواب بود

می بینمت دو باره؟ دلم این سؤال کرد

دردا که این سؤال دلم بی جواب ماند

دکتر غلامرضا فتحی>>

 «ناقلا»


ای رفیق هم دل و هم کیش من

ای فراقت مایه ی تشویش من

دیگر ای هم طالع همریش من

نیستی در پشت یا در پیش من

در صف نان و پیاز و باقلا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

گر چه بر خاک لحد سر می نهی

شکر حق کن کز گرانی می رهی

با دلی پر غصه و دست تهی

نیستی مجبور تا دیگر دهی

ده تو من از بهر یک پپسی کولا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

بار هجران تو پشتم را شکست

حیف کاخر مردی و رفتی زدست

ای فقیر بینوای حق پرست

کاش بودی زنده تا بینی که هست

ذرت بو داده همسنگ طلا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

ظاهراً رخسار خندان داشتی

باطناً نه گوشت، نه نان داشتی

تو طلبکار فراوان داشتی

وز همه این راز پنهان داشتی

چونکه مُردی گشت رازت برملا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

ای که با قرض فراوان مرده ای

نسیه از هر کاسبی آورده ای

لیک آخر مالشان را خورده ای

داده جان، لیک جان در برده ای

از جفای عده ای ظالم بلا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

رفتی و گردید ای نیکو سرشت

بسترت از خاک و بالشتت ز خشت

ای رهیده از غم هر خوب و زشت

در جهنم رفته ای یا در بهشت

با علم بنشسته ای یا با علا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

ای که مرگت نعمتی جان پرور است

جایت آنجا پای حوض کوثر است

یا به دوزخ یا به جای دیگر است

هر کجا باشی از اینجا بهتر است

چون نداری غصه ی قحط و غلا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

حیف دیگر نیستی در این دیار

تا ز قطع برق مانی در فشار

تا که افتد پنکه و کولر زکار

در هوای آتشین و شعله بار

چون هوای ظهر دشت کربلا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

پاکی و بهداشت از ما کرده قهر

سوسک، عقرب، موش، خرکاکی به شهر

بهر ما آرند بیماری و زهر

از عفونت گاهگاهی آب نهر

می شود یا آور بیت الخلا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

من هم آخر سی چهل سال دگر

می کنم سو تو در آنجا سفر

تا برایت آرم از اینجا خبر

کاین درخت آورده قدری بار و بر

وین بنا جسته است قدری اعتلا

خوب در رفتی از اینجا ناقلا

ابولقاسم حالت

  یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی

جام می در دست من، مینای می در دست وی

در کنار آیی، خزان ما زند رنگ بهار

ور نیایی فرودین افسرده تر گردد ز دی

بی تو جان من چو آن سازی که تارش در گسست

در حضور از سینه ی من نغمه خیزد پی به پی

آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست ؟ 

یگ چمن گل، یک نیستان ناله، یک خمخانه می

زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او

بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی

دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ای

من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی

اقبال لاهوری

,گفتا که میبوسم تو را»


گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

سیمین بهبهانی

ٔٔ:«شاد بودن هنر است»

شاد کردن هنری والاتر

گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد


زندگی صحنه ی یکتای هنرمندیِ ماست


هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد


شعر: ژالـــه اصفـهـانی

خط: میرشهاب مؤمنی

[«کودک دلگیر دل»>>


بیا و کودک دلگیر دل به خانه ببر

به آشتی برسانش به آشیانه ببر

به روی بغض گلو گیر باز کن در را

رمیده جوجه ی بی بال و پر به لانه ببر

ببار دست نوازش بکار دانه ی مهر

و زیر بارشی از اشک دانه دانه ببر

به صرف یک غزل ناب میهمانم کن

به شب نشینی شبهای شاعرانه ببر

رها ز رخوت این خاک تیره ام بنما

به نبض پر تپش و رویش جوانه ببر

به چینی از شب یلدای زلف راهم ده

به دستیاری دندانه های شانه ببر

به محفلی که رفیعست و همزبانانش

مرا به هرکه پرستی به یک بهانه ببر

محمد رفیع طاهری>>


> >

[خَشُم در کارگاه عشق مَـگّـه»>>

خَشُم از دردی که درمونی اُشنی

شِرنْـگُم خَش که نوش جونی اُشنی

خَشُمْ از درد دوری یار دلسوز

که جز سوز دلم درمونی اُشنی

خَشُم کز بی وفایی در بلاهُم

و کاری هم که هیچ پایونی اُشنی

خَشُم کز کار شیطونی بری هم

که هر کِشْ بِ دگه ایمونی اُشنِیْ

خَشُم در کارگاه عشق مَگّه

که جز یاد خدا ازبونی اُشنی

مَکَسْ ناشا گُـتَه دردُم چرا که

حدیث عشق هم گفتونی اُشنی

سری ام هه وکار خوم که باکی

دگه از کفر از ایمونی اُشنی

بجز آه از دل سردم نِدا چِی

لُو زردم لُو بیرونی اُشنی

و خلوتخونه ی جونون کسی امهه

که هِسْ آدم چُن مو جونی اُشنی

مپرس از مو که راه عشق چو هِنْ

که هرکه چُو شَتِه بیرونی اُشنی

بیابونی درازنْ خواجه دنیا

عجب جایی که جز زندونی اُشنی

عباس انجم روز. روانش شاد>>

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۹
امیر کرمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی